داستان عشق ده ساله
 
درباره وبلاگ


تنهايي پاداش عشقه
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 135
بازدید کل : 2802
تعداد مطالب : 107
تعداد نظرات : 26
تعداد آنلاین : 1

توی شهر عاشقی / کسی سراغم نیومد
www.bia-bia.tk




شق ده ساله از در یكی از بزرگترین شركتهای كامپیوتری در یكی از بهترین نقاط شهر بیرون میاد، با اینكه صاحب اون شركت نیست، ولی حقوق خیلی خوبی میگیره و زندگی خوب و راحتی داره. حدود یك ماه میشه كه با دختری كه سالهای سال دوست بوده، ازدواج كرده و از این بابت هم خیلی خوشحاله و با همدیگه لحظات خیلی خوب و به یاد موندنی رو میگذرونن… سوار ماشینش میشه و به سمت خونه به راه میفته و در راه به عشقش فكر میكنه و به یاد دوران دوستیشون میفته… زمانی كه با هم بیرون میرفتن و عشقش از خیلی از چیزها میترسید… در سن 30 سالگی بسیار جا افتاده به نظر میرسید و وقتی كه با همسرش كه حدود 25 سال داره راه میرن، یك زوج كامل به نظر میرسن كه بعد از حدود 10 سال حالا دارن تمام لحظات رو با هم میگذرونن. موقع رانندگی در فكرش به عشقش بود كه یه دفعه موبایلش زنگ میزنه و وقتی جواب میده میبینه صدای كسی هست كه از ساعت 9 صبح تا حالا كه حدود ساعت 6:20 هست دقیقا 4 بار تلفن زده و هر بار هم كلی با هم حرف زدن… این خیلی وقته كه براشون عادت شده كه با هم تماس بگیرن و ساعتهای زیادی رو با هم صحبت كنن و در زمان دوستیشون هم اگه اطرافیان اجازه میدادن شاید 10-12 ساعت مدام با هم صحبت میكردن و اصلا هم خسته نمیشدن. این بار هم دوست سابق و شریك زندگی كنونیش بود كه تماس گرفته بود و منتظر رسیدنش به خونه بود. با اینكه حدود 9 ساعت بیشتر از خروجش از منزل نمیگذشت، با این حال احساس میكردن كه دلشون برای همدیگه خیلی تنگ شده و هر دوشون منتظر دیدن هم بودن… حدود 30 دقیقه‌ای با هم صحبت كردن و در نهایت مرد به خونه رسید و پشت در خونه تلفن رو قطع كرد و خواست كه كلید رو وارد قفل كنه كه یه دفعه در باز شد و چهره‌ای آشنا پشت در ظاهر شد. چهره‌ای شیطون ولی دوست داشتنی، محكم ولی همراه احساسات زیبای زنانه… هیچ كدوم نتونستن طاقت بیارن و در آغوش هم ذوب شدن و از طعم لبها و گونه‌های هم سیر شدن و خلاصه بعد از چند دقیقه زن رضایت داد و مرد به طرف اتاق رفت و لباس رو عوض كرد و اومد و نشست و زن یه نوشیدنی آورد و طبق معمول با هم شروع كردن به صحبت. از وقتی كه با هم آشنا شده بودن این عادت شده بود كه وقتی همدیگه رو میدیدن و یا پشت تلفن اول دختره شروع به صحبت میكرد و میگفت كه چه اتفاقهایی افتاده و چه كارهایی كرده و مرده هم ساكت فقط گوش میداد و به عشقش لبخند میزد. بعد از چند دقیقه دختره بازم خودش رو به آغوش پسره انداخت و با هم تو یه مبل نشستن و دختره شروع به تعریف جزئیات كرد و بعدم پسره تعریف كرد كه چی شده و چی كارا كرده و … علیرغم گذشت حدود 10 سال از دوستیشون و 1 ماه از ازدواجشون هنوز هم با نگاهی مشتاق به هم نگاه میكردن و با نگاهشون همدیگه رو ذوب میكردن. هیچ كدومشون به یاد ندارن كه تو این 10 سال حتی یك بار با هم دعوا كرده باشن و از این بابت به دوستیشون افتخار میكردن و صادقانه همدیگه رو دوست داشتن و برای هم میمردن. هر جفتشون بعد از تعریف وقایع روزانه ساكت شدن و تو فكر فرو رفتن، تنها لحظاتی كه سكوت بینشون بود برای این بود كه هر دو فكر كنن و این بار هم مثل خیلی لحظات دیگه فكرشون مثل هم بود…هر دو داشتن به لحظاتی فكر میكردن كه با وجود مشكلات زیاد خانوادهاشون و مسائلی كه داشتن با هم دوست مونده بودن و هیچ وقت لحظات خوبشون رو از یاد نبرده بودن. اون شب كلی سر به سر هم گذاشتن و كلی با هم شوخی كردن. ساعت 8 شب برای شام بیرون رفتن و ساعت 11 شاد و خندان خونه اومدن و برق خوشبختی از چهره و چشماشون خونده میشد. ساعت 12 بود كه آماده خواب بودن و سراغ تخت رفتن و دختره لباس خوابش رو پوشید و دراز كشید و لحظاتی بعد پسره اومد و یكی از اون برق های شیطنت از چشاش بیرون زد و متكاش رو برداشت و رو زمین انداخت و رو زمین خوابید، این اولین باری بود كه این كارو میكرد و دختر هم خشكش زده بود و بعد از چند لحظه اونم متكاش رو برداشت و رفت پیش پسره و رو زمین خوابید و لبهاش رو برد طرف گوش پسره و گفت: همیشه با همیم، تو خوبی و بدی و هیچ وقت هم نمیذارم از پیشم بری اقای زرنگ. و بعدم لبهاش گونه‌های پسر رو لمس كرد و پسر هم اونو بغل كرد و رو تخت خوابوند و دم گوشش گفت: پس تمام لحظات خوب دنیا مال تو و سختیهاش ماله من و هر دو در آغوش هم شب رو به صبح رسوندن. صبح روز بعد پسر ساعت 8 صبح از خواب بیدار شد و آبی به دست و صورت زد و حدودای ساعت 8:15 بود كه اومد بغل كوچولوی خواب آلوی خودش و با صدای آروم گفت: عسلم پاشو ببین صبح شده، ببین خورشید رو كه بهمون لبخند زده. همیشه بیدار كردن دختر رو خیلی دوست داشت، بعدم دختر نیمه بیدار رو كه بدش نمیومد خودش رو به خواب بزنه رو بغل كرد و برد طرف دستشویی و مثل بچه‌ها صورتشو شست و خشك كرد و دختره كه از این كارای پسره خیلی خوشش میومد و اونو میپرستید گفت: بسه دیگه، این جوری تنبل میشما و رفت صبحانه رو آماده كرد و با هم خوردن و روزی از روزهای خوب زندگیشون شروع شد. پسره موقع لباس پوشیدن بود كه یه دفعه سرش درد گرفت و بدون صدا خودش رو روی یه مبل انداخت. این اولین باری نبود كه دچار سر درد میشد ولی كم كم داشت براش عادی میشد، دلش نمیخواست عشقش رو نگران كنه ولی انگار یه ندایی به دختره خبر داد و اونم از آشپزخونه سرك كشید و با نگاه به چهره پسره همه چیز رو فهمید و اومد پسره رو بغل كرد و گفت كه امروز میره و جواب آزمایشهات رو میگیرم و میبرم دكتر… جواب آزمایشها حدود یك هفته بود كه آماده شده بود ولی پسر همش برای گرفتن اونا امروز فردا میكرد و بازم میخواست بهونه بیاره كه دختر انگشتش رو گذاشت رو لبهای پسر و گفت كه حرف نباشه اقا پسر… من امروز میرم و میگیرمشون و میبرم پیش دكتر. ساعت 9 پسر از خونه بیرون رفت و دختر هم به طرف ازمایشگاه و بعدم مطب دكتر به راه افتاد و تو مطب دكتر بعد از 10 دقیقه انتظار وارد مطب شد و حدود 15 دقیقه بعد دكتر سراسیمه از اتاقش بیرون اومد و به پرستار گفت كه اب قند ببره و بعد از كلی ماساژ شونه‌های دختر و با زور اب قند دختر به هوش اومد و از جاش بلند شد و بدون توجه به اصرار دكتر و پرستار از مطب بیرون اومد ولی تو خیابونا سرگردون بود و نمیدونست كجا میره، انگار با یه چیزی زده بودن تو سرش، مغزش قفل كرده بود…خاطرات مثل فیلم از مغزش میگذشت و هیچ چیز نمیفهمید و انگار كه اصلا تو این دنیا نبود. با هزار مكافات خودشو به خونه رسوند و خودش رو پرت كرد رو مبل و اشك بی اختیار از چشماش سرازیر شد و حتی نمیتونست جایی رو ببینه. ساعتها و ساعتها بی اختیار میگذشتن و اون دیگه اشكی براش نمونده بود و دیگه حتی نای گریه كردن هم نداشت. اولین روزی بود كه از صبح حتی یك بار هم به شوهرش تلفن نكرده بود و 3-4 بار هم شوهرش زنگ زده بود ولی اون حتی نمیتونست از جاش بلند بشه، چه برسه به اینكه بخواد تلفن رو جواب بده. ساعت 6 شوهرش از شركت بیرون اومد و خودش رو به گل فروشی رسوند و به یاد روز آشناییشون كه مطادف با اون روز بود 10 شاخه گل رز به مناسبت 10 سال آشناییشون گرفت و به خونه رفت. برای اولین بار تو این مدت وقتی كلید رو تو قفل گذاشت، كسی در رو براش باز نكرد و اون خودش درو باز كرد و با دلشوره رفت تو خونه و عشقش رو دید كه رو مبله و داره به اون نگاه میكنه و یه مرتبه گریه به دختر امون نداد و اشكهاش سرازیر شد و پرید تو بغل پسر و طبق عادت این چند سالشون پسر ساكت اونو به طرف یه مبل رسوند و گذاشت تا گریه كنه و راحت بشه تا آخر سر همه چیزو خودش بگه… یا دفعه صدایی تو گوشش گفت: دخترم تو ماشین منتظرتیم… نذار روح اون خدا بیامرز با گریه‌هات عذاب بكشه… انقدر اذیتش نكن. صدای پدر دختر بود… امروز بعد از گذشت دقیقا 25 روز از اون روز هنوز صورت پسر جلوی چشمش بود و اصلا باور نمیكرد كه 10 سال انتظار برای 55 روز با هم بودن باشه… اصلا دلش نمیخواست كه گلش جلوی روش پرپر بشه. اون عشقش رو بعد از 10 سال و در عاشقانه ترین لحظات از دست داده بود و حالا حتی براش اشكی نمونده بود، یه نگاه به آسمون كرد و چهره عشقش رودید و با عصبانیت گفت: این بود قولی كه به من دادی و گفتی هیچ وقت منو تنها نمیذاری! تنها رفتی؟؟!! و صدای پسر رو شنید كه گفت: گفتم كه همه خوبیها ماله تو و درد و رنج مال من!
‎بهترین ها | مطالب چیز دار‎ ‎بزرگترین گالری عکس بازیگران‎

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







13 شهريور 1389برچسب:, :: 0:35 ::  نويسنده : JaVaD